جوليا

مهران رفيعي
mehran_rafiei@hotmail.com

جوليا

وقتيکه نگاهی به ساعت ايستگاه انداختم, خيالم راحت شد و نفس راحتی کشيدم, هنوز چهل و پنج ثانيه به حرکت قطار مانده بود. موج جمعيت مرا از پله ها پايين برد و به سکوی ايستگاه رساند, انتظار داشتم با حرکت موج بعدی در داخل کوپه باشم. چطور ميتوانستم از شنيدن تاخير قطار خوشحال باشم, دلخوری بقيه مسافر ها هم کاملا آشکار بود, بگذريم از اونيفورم پوشهای مدرسه رو که سر و صدا و خنده هاشون بلند تر هم شد. چاره ای نبود جز بيست دقيقه وقت کشی در کنار ريل های فولادی. اگر اين را زودتر ميدانستم, آنقدر عجله نکرده بودم, حداقل ميتوانستم ليوان چای را نيمه خورده روی ميز رها نکنم.
تلويزيون دکه روزنامه فروشی خلاصه اخبار را پخش ميکرد, در ميان همهمه جمعيت چند کلمه ای بگوشم خورد که حسابی تکانم داد , کشته شدن جوليا و همسر ايرانيش , پليس و.. هر چند که تلاش کردم که خودم را به دکه نزديکتر کنم, ولی ديگه دير شده بود و صحبت بر سر باد و باران و سرما و گرما بود. بنظرم ميرسيد که آن اسم را قبلا شنيده ام, کجا؟ کی؟ هر چی به مغزم فشار آوردم بجايی نرسيدم. سعی کردم به چيز های ديگه فکر کنم, سرفه کردن يکی از بچه ها, قسط خانه, تعمير ماشين, بيفايده بود. يکبار ديگه گير افتاده بودم.
بالاخره سرو کله قطار پيدا شد و با زحمت از ميان بچه های مدرسه و کيف ها و وسايل ورزشی و موسيقی شان عبور کردم و به سراغ تنها صندلی خالی رفتم. در صندلی کناری, مردی مشغول باز کردن کيفش بود, روزنامه صبح را در آورد و مستقيما به سراغ صفحه تجارت و بازار رفت, با دقت زيادی به نرخ سهام نگاه ميکرد, انگار مطمين بود که تنها چيزی که ممکنه تغيير کنه, فقط قيمت سهام شرکتهاست. احساس کردم که دلش ميخواد از شر بقيه صفحات رورنامه راحت بشه و سطل آشغالی هم پيدا نمی شد, دستم را دراز کردم, هر دو خوشحال شديم. خيال می کردم که با خواندن روزنامه, فکرم را از آن کلاف سر در گم ييرون ميکشم, بی خبر از اينکه عکس جهانبخش و جوليا در وسط صفحه حوادث, منتظر نگاه من بود. فقط کافی بود که چند سطر اول خبر را بخوانم تا خاطراتم زنده شود, چند سالی از آن آشنايی کوتاه گذشته بود.


آخرين باری که برگشته بودم تا نگاهی به ساعت ديواری بيندازم, عقربه کوچک رو به شمال داشت و برادر بزرگترش به غرب اشاره می کرد, بي علت نبود که بر و بچه های همکار يکی بعد از ديگری به طرف غذا خوری می رفتند. داشتم به کاغذ های پراکنده روی ميز سر و سامانی ميدادم تا من هم به انها ملحق بشم. سالهاست که در اين موقع از روز, صدايی از دور دست در گوشم طنين مياندازه , همراه با يک احساس خاص, يک نوع گرسنگی که فقط در غذاخوری های اطراف دانشگاه و ميدان مجسمه سير ميشه.
صدای زنگ تلفن, سی سالی مرا به جلو ميکشاند, تشخيص صدای سيلويا کار سختی نبود, آخه مگه چند نفر را می شناختم که با لهجه اسپانيايی با من سلام و عليک فارسی کنند؟. ميدانست که منتظر تلفنش هستم, لابد يکساعتی صبر کرده بود که تا وقت ناهار بشه , جلسات ماهانه هيات مديره معمولا تا ساعت يازده تموم ميشد. از لحنش فهميدم که با درخواست مان موافقت نشده, و فعلا بايد به همون هفته ای يکساعت قناعت کنيم. ميدانستم که اصرار بيفايده است و هر چه بگويم تکراری, که امثال آن را بار ها از زبان ساير گروه های قومی شنيده است. قبل از اينکه خداحافظی کند گفت که خانمی تماس گرفته و خواهش کرده که کسی از گروه فارسی با او تماس بگيرد. اسم و شماره تلفنش را ياد داشت کردم.

بساط شام را تازه جمع کرده بوديم و هر کسی بدنبال کارش رفته بود, کم کم سکوتی و فرصتی برای تلفن کردن پيدا می شد. لازم بود قبل از تماس گرفتن, برنامه هفته قبل را در ذهنم مرور کنم تا برای جوابگويی حاضرتر باشم. چند باری هم اسمش را زمزمه کردم , بلکه سر نخی پيدا کنم , بيهوده بود. حدس زدم جوليا اسم واقعی او نيست و احتمالا جميله يا ژاله بوده که در فرنگ به جوليا مبدل شده, لابد موها يش را هم بلوند کرده که به اسم جديدش بيشتر بخوره, ممکنه اسم پسرش را هم مايکل گذاشته و لابد ميخواد برای جشن تولدش, آهنگ دلخواهش را پخش کنيم. بقيه سوال ها را هم در ذهنم مرور ميکردم.
"چرا فقط هفته ای يکبار برنامه داريد, اون هم يکساعت آخر شب؟"
- آخه خودتون ميدونيد اين آيستگاه راديويی برای چهل و پنج گروه قومی برنامه پخش ميکنه و به ما بيشتر از اين نميرسه, مگر اينکه تعداد عضو هامون را بيشتر کنيم....
" چرا از آلبوم خواننده های جديد چيزی پخش نمی کنيد؟"
- - راسشتش اينه که ما آرشيو کوچکی داريم, که اون هم هديه دوستانه, شما هم اگه خواستين ميتوانيد کمک کنين ...
- " چرا گوينده هاتون حرفه ای نيستن؟"
- - خوب ميد ونيد که مجريان برنامه, همه شون آماتور هستن و برای مدت يکسال با رای اعضا انتخاب ميشن ....
- " چرا خبر های واقعی را پخش نمی کنين؟"
- - دوست عزيز, ما که خبر نگار نداريم, خبر ها را از شبکه های ديگه ميگيريم ....
- نيمساعتی گذشت تا بالاخره شماره را گرفتم, با زنگ سوم گوشی را برداشت و خودش را معرفی کرد. لهجه اش آنقدر فرنگی بود که فکر کردم از مهاجرين نسل دوم است. با کمی مکث, سلامی کردم و اسمم را گفتم که با خنده صحبتم را قطع کرد و گفت که فارسی نميداند.توضيح دادم که شماره تلفنش را يکی از کارمندان راديو به من داده است. جوليا که از پيدا کردن همزبانی برای شوهرش ذوق زده شده بود, از تماس گرفتن من صميمانه تشکر کرد. خواستم با شوهرش حرف بزنم, برای خريد بيرون رفته بود. در مورد فروشگاه و رستوران و برنامه های ايرانی ها می پرسيد, چند آدرسی را که در ذهن داشتم داشتم گفتم و يادداشت کرد, ميگفت که شوهرش سالها از ايران دور بوده و حسابی دلتنگ است. ساعت پخش برنامه و طول موج آن را هم پرسيد و خواهش کرد اگر ممکن است يک آهنگ کردی هم پخش کنيم. قرار شد که صبح يکشنبه به آنها تلفن کنم و با جان گپی بزنم.

انگار کنار تلفن نشسته بود, چه صدای گرمی داشت, از گوش دادن به برنامه فارسی لذت برده بود,آنهم پس از پانرده سال دوری. شنيدن اسمر اسمر, حالش را دگرگون کرده بود. چه نفرتی از جنگ داشت , پس از سه سال جنگيدن و دوبار زخمی شدن و از دست دادن يک برادر, تفنگ و اونيفورم را به گوشه ای پرتاب کرده و گريخته بود. خيلی حرف زد, از زخمهايی که بر جسم و جانش بود, از پدر و مادر پيرش, از ترسهايی که سالها او را گوشه نشين کرده, و از دلتنگيش برای درياچه مريوان.


نگاه ديگری به روزنامه ميکنم, فقط چهل و چهار سال.. اگه اون جنگ لعنتی نبود...
جوليا, جوليا بود, نه جميله و نه ژاله, تازه چه اهميتی داره, مگه عوض کردن اسم عيبی داره؟
حالا فرض کن موهاشو را هم رنگ کرده بود, مگه چطور ميشه؟ چه ضرری به بقيه ميزنه ؟
اولا که دنبال فروش پسته و زرشک و قالی و زعفران نبود, تازه اگر هم بود, مگه اشکالی داشت؟
حالا بچه هاشون را کی بزرگ ميکنه؟
وقتی خبر به پدر و مادرش برسه, چه حالی ميشن؟
با تکانی قطار متوقف ميشه, نگاهی به اطرافم ميکنم, کوپه خالی است, همه رفته اند, از همهمه و شلوغی بچه ها هم خبری نيست, نا خود آگاه, به آخر خط رسيده ام.


مهران رفيعی
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31004< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي